راشینراشین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

فندقم، راشین

(28 اسفند 92) خداحافظ سال 92

سلام نفسم، این روزها خیلی بازیگوش شدی و همینطور خیلی بهم وابسته شدی دیروز با بابایی رفتیم خرید تا بابا بغلت می کرد گریه می کردی و می خواستی بیای بغلم از کتف و کول افتادم. روزها همش در حال بالا رفتن از سر و کول مامان هستی و اصلا فرصت نوشتن نمیدی بهم و همینطور اجازه محو شدن از جلوی چشای شیرینت ندارم و اگه بخوام برات یه خط بنویسم میای بغلم و کلی با شیطنت هات همه جارو بهم میریزی مخصوصا اگه موس ببینی. روزهای اخر سال داریم می گذرونیم اهسته اهسته زمستون داره جاشو به بهار میده همه جا شلوغه و مردم در حال خرید ما هم بی نصیب نیستیم هرچند خریدهای تو رو از قبل کردیم یه خورده از خریدهای مامان مونده .........  دیشب چهارشنبه سوری بود اولین چهارشنبه...
28 اسفند 1392

6 اسفند 92 ( آب هویج)

سلام عشقم، امروز برای اولین بار آب هویج خوردی آخه بابایی غروب برات آب هویج و جغجغه های رنگی و لگو خرید که موقعی که میشینی با اینها بازی کنی و هی نگی بغل بغل. من که چشم اب نمی خوره. برات روتختی با طرح جغد سفارش دادم قرار بود فردا شب تحویل بده ولی دیروز اس داد و گفت پنج شنبه صبح. پنج شنبه شب مهمون داریم خیلی استرس دارم برای اولین بار می خوان بیان امیدوارم همه چیز به خوبی پیش بره. 
6 اسفند 1392

هفته ای که گذشت (4 اسفند 92)

  نازم! 29 بهمن بابا ما رو برد میگون خونه خاله مریم. خاله مریم دو هفته ای می شد که از حج برگشته بود. خیلی خوش گذشت اولش نمیرفتی بغلش، به خاله گفتم یه موز بده به دستت بعد با خاله خیلی خوب شدی تو بغلش نشستی و موز خوردی. مامان خاله مریم هم برامون دو نوع آش خوشمزه درست کرد البته هم خوردیم هم واسه بابا آوردیم و همینطور زحمت کشیدند سوغاتی های خوشگل برامون آوردند یه پیراهن و شلوار ناز برای دختر خشگلم که پپوشه و خوشگلتر بشه.  30 بهمن؛ صبح حدود ساعت 8 از خواب بیدار شدیم نمی خواستی بخوابی و سعی می کردی از جات بلند بشی کمک کردت واستی بعد حس کردم اگه این طوری پیش بریم زود از پا می افتم و تا غروب نمی تونم نگهت دارم نشوندمت کنار خودم خیلی خ...
4 اسفند 1392
1